عید
اینقدر بد بود که حتی ذوق نوشتن رو هم ازم گرفت.
امیدوارم سال جدید سال خوبی واسه ام باشه.
فرا رسیدن نوروز باستانی مبارک...
استاد "فرامرز پایور" درگذشت...

مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.
روحش شاد،یادش گرامی...
پ.ن : مراسم تشییع استاد پایور از مقابل تالار وحدت برگزار می شود.
دو سال گذشت...
"نت های خط خطی" دو ساله شد...
****
اولین پست وبلاگ:
من اینجا بس دلم تنگ است و
هر سازی که می بینم
بد آهنگ است
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا
آیا همین رنگ است؟
****
پ.ن: از دوست خوبم "گرد شهر با چراغ " تشکر ویژه میکنم...
همچنین از "چهره به چهره" ،
" SID " عزیز ،
"نجوای دوستی"،
"مهتاب جون و دختر گلش پارمیس جون"،
"پس کوچه(حمید)"
و سایر دوستان عزیز که طی این دوسال من و نت های خط خطی رو همراهی کردند بی نهایت
سپاسگذارم...
برخورد
دو جاپا بر شنهاي بيابان ديدم.
از كجا آمده بود؟
به كجا مي رفت؟
تنها دو جاپا ديده مي شد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشني همراهشان ميخزيد.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا كردم:
گودالي از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صداي پايم را از راه دوري ميشنيدم،
شايد از بياباني ميگذشتم.
انتظاري گمشده با من بود.
ناگهان نوري در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابي زنده شدم:
دو جاپا هستيام را پر كرد.
از كجا آمده بود؟
به كجا ميرفت؟
تنها دو جاپا ديده ميشد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
زندگی خواب ها-سهراب سپهری

پ.ن: جامعه موسیقی هنوز به وجود استاد " پرویز مشکاتیان" نیاز داشت،حیف...
همراه
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همه
تپش هايم.
من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم ،
زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشه فضا را فشردم،
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.
ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.
ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست.
سهراب سپهری
...باز هم تسلیت
صفحه سایت مهر نیوز که باز شد یه لیست طولانی اسم رو دیدم توی دلم خدا خدا می کردم که ای کاش اسم کسانی که تو ذهنم هست توی لیست نباشه...اومدم پایین تر ولی...ولی متاسفانه ۴ تا اسم رو دیدم که پشت سر هم بود ای کاش نمی دیدم...توی یک لحظه چهره هر ۴ نفرشون اومد جلوی چشمم...ای خدا...یعنی اونا هم کشته شدن؟
یه پدر و مادر با دو تا بچه توی یه سانحه میمیرن بدون اینکه دیگه حتی بشه جسدشون رو پیدا کرد...
توی لیست اسامی زیادی بود که بیشترشون هم فامیل بودند...خیلی دردناکه...
آره...وبلاگ از حالت عادیش که درمورد موسیقی بود داره میاد بیرون...یعنی کاریش نمیشه کرد!وقتی یه عالمه مشکل هست که درموردش بنویسم و به خاطرش زار زار گریه کنم چه جایی واسه بقیه کارا می مونه؟!
وقتی دور و بر خودم رو نگاه می کنم و میبینم که این همه مشکل هست اصلا حوصله این نمی مونه واسم که برم سراغ سایت های خارجی و ببینم از موزیک کلاسیک چه خبر؟! فلان نوازنده کی و کجا اجرا داره؟! بعدش به این نتیجه میر سم که بهتره بشینم ساز خودم رو تمرین کنم و کاری به بقیه نداشته باشم...
خلاصه...زندگی ما هم تکراری شده...تنها تنوعش اینه که هر دفعه ای یه خبر مرگ بهت میدن که تا ۱هفته سرگرمت کنه و بشینی زار بزنی...
مثل الان که چهار نفر از دوستان رو توی سانحه سقوط هواپیما از دست دادم...
پ.ن۱: واقعا ببخشید که دوباره از این مشکلات نوشتم و موضوع اصلی رو ول کردم...!!!
پ.ن۲:شعری از سهراب...
"دلسرد"
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل : هوس لبخندي است.
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.
بی خبر از همه چیز و همه جا!
مدتی است که "نت های خط خطی" مثل قبل نیست.قبلا در طول یک هفته حداقل یکی دو خبر از دنیای موسیقی کلاسیک به گوش بنده می رسید و فورا آن را در وبلاگ می نوشتم اما الان...!
دیگر روی نوشتن یک شعر را هم ندارم چون موضوع اصلی وبلاگ موسیقی است و اگر هم قبلا شعر می نوشتم به این خاطر بود که وبلاگ تنوع پیدا کند!
واقعا از همه جا بی خبر شدم و ذهنم هنگ کرده اما امیدورام به زودی چیزی به ذهنم برسد و این وبلاگ آپدیت شود!
همین...
پ.ن: لطفا اگر موضوع خاصی در مورد آپدیت کردن به ذهنتون رسید در قسمت نظرات بیان کنید.

مرگ پایان کبوتر نیست...
فردا،اول اردیبهشت سالروز درگذشت "سهراب سپهری"...
...
صدای پای آب
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.
لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.
كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.

کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع،حتی شما دوست عزیز!
بعد از 3-4 دقیقه ای به خود می آیید و تازه می فهمید که چه شده؟!!بله،آن دوست محترم وبلاگ نویس مطلب شما را در عین راحتی و بدون اینکه کوچکترین زحمت برای سرچ مطلب را به خودش بدهد وارد وبلاگ خودش کرده و کلی هم با آن مطلب مباهات می کنند!
حالا قیافه شما از حالت دوشاخ و چهارچشمی
تبدیل به یک قیافه غضبناک می شود
،تازه اگر وبلاگتان در اصلاح "کپی رایت" هم داشته باشد دیگر وضع از این بدتر هم می شود
...!
حالا شما قضاوت کنید،با این وضع دیگر انگیزه وبلاگ نویسی و مطلب جدید گذاشتن در انسان باقی ماند یا نه؟!!!

پ.ن:فعلا آهنگ قبلی وبلاگ رو گذاشتم تا یادی از گذشته بشه!قالب وبلاگ هم بالاخره یه روزی از یکنواختی درمیاد!
فعلا هیچ!
داریم به آخرین روزهای فروردین نزدیک میشیم و من هی به خودم میگم بالاخره نتونستی یه مطلب توی این وبلاگت بنویسی تا یکی دو سال دیگه که نگاه به آرشیو وبلاگت می کنی فروردین ۸۸ جاش خالی نباشه!
اما هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید واسه آپدیت کردن،خواستم یه شعر از سهراب بنویسم پیش خودم گفتم وبلاگم از موضوع اصلیش خارج میشه،خواستم یه سری نت بذارم واسه دانلود،که اونم نشد!
همه دوستان بلاگفایی هم که از اول فروردین تاحالا چند بار آپدیت کردن،فقط من تنبل این وسط هیچ کاری نکردم...![]()
امروز وقتی دیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد و این سلول های خاکستری
هم ما رو همراهی نمی کنن گفتم یه مطلبی نوشته باشم تا دوستان عزیز متوجه بشن که اگه وبلاگم آپدیت نمیشه دلیل بر تنبلی نیست!!!!
امیدوارم به زودی یه چیزی به ذهنم برسه تا وبلاگ رو آپدیت کنم اونم درمورد موسیقی!
سال نو مبارک...
سر سال نو هرمز فرودین بر آسوده از رنج تن ، دل زکین
به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند
نوروز هم رسید...
امیدوارم سال جدید برای همه دوستانم ، چه بلاگفایی و چه غیر بلاگفایی ، که در طول سال گذشته همراه نت های خط خطی بودند،سالی پر از نشاط و شادی باشد...
...
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
فریدون مشیری
تاریخ اجراهای جاشوا بل
۱۰ مارس ۲۰۰۹
| New York, NY | Kauffman Hall |
۲۰ مارس ۲۰۰۹
| Budapest, Hungary | Venue TBD |
۲۱ مارس ۲۰۰۹
| Vienna, Austria | Wiener Konzerthaus |
۲۲ مارس ۲۰۰۹
| Vienna, Austria | Wiener Konzerthaus |
۲۴ مارس ۲۰۰۹
| Trento, Italy | Sala della Filarmonica |
۲۶ مارس ۲۰۰۹
| London, England | Wigmore Hall |
۲۷ مارس ۲۰۰۹
| Eindhoven,. Netherlands | Venue TBD |
۳۰ مارس ۲۰۰۹
| Alicante, Spain | Venue TBD |
۳۱ مارس ۲۰۰۹
| Castellon, Spain | Venue TBD |
۲ آوریل ۲۰۰۹
| Geneva, Switzerland | Venue TBD |

اجرای بل برای پرزیدنت اوباما!
جاشوا بل در سالن "فوردز تیتر" واشنگتن، برای اوباما و همسرش،قطعاتی را اجرا کرد!!
ادامه مطلب در واشنگتن پست و joshua bell.com

میلاد
چون زاده شدم
چشمانم به دو برگ نارون می مانست
رگانم به ساقه ی نیلوفر
دستانم به پنجه ی افرا
و روحی لغزنده به سان باد و برکه
به گونه ی باران
احمد شاملو
تولدم مبارک!
قسمت پنجم مصاحبه با سارا چانگ
شما می گویید که برادرم تنیس را طوری بازی می کند که شما نمی کنید، چون او عاشق آن است؟
درست است، اما او تنها 10 سال سن دارد و دقیقا نمی داند چه می خواهد، تقریبا مثل خود من! همه فکر می کردند من می دانستم چه می خواهم وقتی 10 ساله بودم، اما نمی دانستم و هنوز هم در حال جستجو هستم. برای او هم همینطور، اگر روزی کسی او را به زمین تمرین نبرد، او با سبدی پر از توپهای تنیس به زیر زمین می رود و آنها را به در پارکینگ می زند و این مرا دیوانه می کند، زیرا در حال تمرین کردن هستم، اما او عاشق این کار است! به من می گوید: "می توانی امروز با من به زمین تمرین بیایی؟ می توانی فقط کمکم کنی که سرویس بزنم؟"
آیا این مشغله ای که او با تنیس دارد همانند شما با ویلن است؟
بله، گاهی اوقات به زمین می رود ودر تمام یک ساعت هیچ کار جز سرویس زدن نمی کند، همانند من که گاه برای یک ساعت فقط یک قسمت مشخص را تمرین می کنم. برای او احتمالا از نظر فیزیکی خسته کننده تر خواهد بود، چون باید از تمام اعضای بدنش برای بازی تنیس استفاده کند.
آیا فکر می کنید که کارها را سریع تراز افراد دیگر انجام می دهید؟
زمانی که جوان هستید این گفته که "خیلی با استعداد هستی و سرعت بسیار بالایی داری" هیچ وقت به شما کمک نمیکند، اما خوشبختانه والدین خوبی داشتم که به من کمک می کردند که با این تعریفها و تمجیدهای فراوان خودم را گم نکنم و قدمهایم را روی زمین واقعیت محکم بر دارم و این زمانی به شما کمک می کند که روی سن می روید و 100 درصد راضی نیستید، مهم نیست دیگران چه می گویند، برای شب بعد بیشتر تمرین می کنید!
به کسی که تمرین نمی کند چه می گوئید؟ باید زمانی به او فشار بیاورید؟
من دوست ندارم که کسی را مجبور به تمرین کردن کنم، اصلا فکر نمی کنم این راهش باشد. البته که چیز زیادی راجع به آن نمی دانم، فقط 12 سال دارم. اما چیزی که به خاطرش همیشه از والدینم تقدیر کردم این بود که هیچگاه مرا مجبور به تمرین کردن، نکردند. فکر می کنم اگر تلویزیون و یا تیوی گیم (Nintendo) مرا می گرفتند و مرا در اتاقم زندانی می کردند و می گفتند تمرین کن، من از موسیقی متنفر می شدم... چه کسی نمی شود؟! در واقع به این علت که هر دو موسیقیدانند و خوب می دانند که این رشته چقدر مشکل است و زمانی که من شروع به نواختن ویولن و سفر کردم، مادرم گفت، "آیا واقعا می خواهی این کار را انجام دهی؟ اگر روزی دیگر برایت خوشایند نبود، فقط به من بگو" و این عالیست! اگر کسی شما را مجبور به انجام کاری کند که نمی خواهید شما با دور شدن از آن عکس العمل نشان خواهید داد، فکر نمی کنم این روش برای کسی مفید باشد.
برادرم نیز یک مقدار سلو تمرین می کند. بعضی از روزها آرشه در دستش است و یو-یو را در میان آن می گذارد، مسلما به اندازه من که ویولن برایم ارزش فراوان دارد او اینگونه نیست. اما اشکالی ندارد، اگر به موسیقی علاقمند باشد، که آشکارا است، خودش شروع به نواختن می کند و آنچه را که دوست دارد می یابد.
همیشه فکر می کردم که همواره هانون (Hanon) از بهترین جکهای آلمانی است. منظورم این است که تئوری نشان می دهد زمانی که شما می توانید قطعه ای را با سرعت بنوازید، همه چیز می توانید بنوازید، درست است؟ اما چرا این گونه نیست؟
فکر می کنم موسیقی چیزی بیشتر از انگشتان توانمند است! باید استعداد داشته باشید و در واقع باید یک جور هدیه موسیقی به شما داده شده باشد تا بتوانید انجامش دهید، فکر می کنم بعد از آموختن انگشتان، هیچ کس نمی تواند به شما ذات نواختن موسیقی را بدهد. من اساتید فوق العاده ای داشته ام، اما ذات خود موسیقی چیزی بود که بر اثر تجربه آموختم، با رفتن روی سن، نواختن با ارکستر های مشهور و دریافتن آن در درون خودم و آن زمان که به آهستگی شروع به درک کردن درجه های مختلف موسیقی میکنید و تنها می خواهید در این اتاق بزرگ به گوشه دری پناه برید. باید آن را در درون خود بیاموزید، از آن جا به بعد شما تنها به خودتان سپرده می شوید. فکر می کنم، تماشاچیان می دانند چه زمان به نت گوش می دهند، چه زمان حقیقاتا به موسیقی!
منبع:گفتگوی هارمونیک
پ.ن:فردا تولد عزیزترینم،"مادر"گلم هست...تولدش مبارک...
وقتي تو نيستي
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونان که بايدند
نه بايد ها
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض ميخوانم
عمريست لبخند هاي لاغر خود را در دل ذخيره ميکنم
باشد براي روز مبادا
اما در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هرچه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه ميداند
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونان که بايدند
نه بايد ها
هر روز بي تو روز مباداست
آيينه ها در چشم ما چه جاذبه اي دارند
آيينه ها که دعوت ديدارند
ديدارهاي کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهاي صاف
ديوارهاي شيشه اي شفاف
ديوارهاي تو
ديوارهاي من
ديوارهاي فاصله بسيارند
آه...
ديوارهاي تو همه آيينه اند
آيينه هاي من همه ديوارند
"قیصر امین پور"
قسمت چهارم مصاحبه با سارا چانگ
شما هیچ وقت مجبور نشده اید برای نواختن این آثار، خودتان را در حالتی از افسردگی قرار دهید؟
به اندازه کافی افسرده کننده هستند، چرا خودم را با قرار دادن در آن حالت آزار بدهم؟ اما به هر حال موسیقی می تواند شما را غمگین کند، مسلما بسیار زیبا خواهد بود اگر تمام آنچه را که می نواختید شاد و روشن می بودند، اما اینگونه نیست. بعضی از قطعات و پاساژها بسیار ریتم پایین و افسرده کننده ای دارند و این به درون شما نیز رخنه می کند به خصوص زمانی که یک ارکستر نیز در پشت شما بنوازد و اگر هم یک رهبر فوق العاده مثل استاد ماسور(Masur) داشته باشید که او تمام آن حس را به شما منتقل می کند، شما به او نگاه می کنید و او اینجا است وقتی شما در حال نواختنید، او نیازی ندارد حرفی به شما بزند چون شما می دانید او چه می خواهد.
شما از آموختن آثار سیبلیوس صحبت می کنید، در حالی که 6 ساله بوده اید، آیا این واقعیت است؟ منظورم این است که واقعا آن را در آن سن یاد گرفته اید؟
فکر می کنم که کاملا واقع بینانه است. زمانی بود که {کنسرتو ویولون} چایکوفسکی را به عنوان قطعه ای اعلام کردند که از نظر نوازندگی قابل اجرا نیست، حتی برای بزرگسالان؛ اما در حال حاضر همه آثار او را می نوازند. من وقتی 7 ساله بودم اینکار را می کردم و حتی این روزها کودکان کوچکتر نیز آن آثار را می نوازند. مسلم است که همه می توانند نت را بنوازند.
فکر می کنم آنچه بعد از اجرای موسیقی و حس پشت آن می آید زمانی است که این دو، همراه با ارکستر در کنار هم گذاشته می شوند، تماشاچیان تشخیص می دهند که چه کسی فقط نتها را می نوازد و چه کسی همه وجودش را می گذارد و تعبیر خالصانه اش را در موسیقی اجرا می کند.
اما بعضی ها با خود نتها نیز مشکل دارند، اینطور نیست؟
حدس می زنم که نت ها برای خیلی ها مشکل است، فکر نمی کنم که مسئله فقط توانایی تکنیکی باشد. زیرا اگر کسی اصول را بیاموزد، توانایی انجام آن را داشته باشد، با تمرین کافی و راهنمای خوب، می تواند.
بعضی ها اصلا نمی توانند! مثلا شما چرا یک تنیس باز حرفه ای نیستید؟
زیرا رویش کار نکرده ام. قطعا! منظورم این است که تنیس را برای تفریح شروع کردم و چون برادرم خیلی خوب بازی می کند و تنها 10 سالش است، با هم به کلاس رفتیم و تدریجا من شروع به انجام مسافرتهای بیشتری کردم و برای ماهها از تنیس دور بودم و وقتی باز می گشتم برادرم واقعا خوب شده بود و دیگر با من بازی نمی کرد! این درست است، چون او عاشق آن است، هفته ای 4 بار به زمین میرود و این همانند رابطه من با ویولن است، هر روز تمرین می کنم.
اگر شما عشق خالصانه ای برای چیزی داشته باشید و همه ذهن خود را به کار بگیرید، فکر می کنم تا مقدار زیادی به آن برسید. نمی گویم که همیشه 100 درصد مشغول تمرین بوده ام اما همیشه عاشق ساز زدن بوده ام، حتی وقتی 5 ساله بودم، وقتی یک بار روی سن رفتم، عاشق آن شدم و هیچ وقت عشقم تغییر نکرد، اما به هر حال من هم بشر هستم، روزهایی هستند که دلم نمی خواهد تمرین کنم، زمانی که می خواهم به سینما بروم یا برای خرید با دوستانم...
یکی از چیزهایی که یاد گرفته ام این است که اگر می خواهید زمان بگذارید و تمرین کنید، نیازی نیست که زمان طولانی باشد، فقط باید روی آن تمرکز کنید. گاه پیش می آید که در هنگام تمرین گامها ها کاملا تمرکز ندارم، ویولون رو کنار می گذارم و کار دیگری انجام میدهم، دیدن تلویزیون یا کار با اینترنت و یا هر چیزه دیگر و احتمالا شب اش یک ساعت کامل را به تمرین خوب اختصاص می دهم.
شما میتوانید بگوئید برادر 10 ساله شما شانس خیلی خوبی داشته که تنیس باز باشد به دلیل نامش؟
خب این خیلی بامزه است که او هم نام مایکل چانگ تنیس باز معروف است. زمانی که برای مصاحبه می روم یا با مردم صحبت می کنم، می گویند: "برادرت چه کاره است؟" می گویم تنیس باز است و آنها اتوماتیک فکر می کنند که آن تنیس باز برادر من است و من چیزی نمی گویم، چرا تصور آنها را خراب کنم با گفتن اینکه برادر تنیس باز من فقط 10 سال دارد. اما برادرم کلاس چهارم و بسیار خوب است. ما با هم خوب کنار می آئیم، شاید به خاطر تفاوت سنی ما می باشد که حدود 7 سال است و اینکه او را هر روز نمی بینم که البته این غم انگیز است اما از طرفی رابطه ما را خوب نگه می دارد!
منبع:گفتگوی هارمونیک
قسمت سوم مصاحبه با سارا چانگ
اگر شما موسیقیدان هستید و به مقدار اطلاعاتتان تا حدی اطمینان دارید، وقتی به کنسرتی گوش می دهید متوجه می شوید که نوازنده با تمام وجودش نمی نوازد، شما سریعا این را حس می کنید، برای همین است که تعیین زمان و شرایط مناسب برای اجرای کنسرتتان اهمیت فراوان دارد و باید مطمئن باشید که شدیدا خسته نیستید و خودتان را آماده کنید. اگر می دانید زمانی به آنجا خواهید رسید که تمام روز پرواز داشته اید و هیچ زمانی برای تمرین نداشته اید... من احتمالا در این شرایط روی تختم دراز می کشم و به خواب می روم، حتی در 10 دقیقه مانده به کنسرتم، مادرم معمولا به سراغم می آید و در حالی که در می زند می گوید: "آیا هنوز خوابی؟ نمی توانی خواب باشی در حالی که تا 10 دقیقه دیگر باید روی سن بروی!"
اما به هر حال، این حال شما را بهتر می کند و اگر از نظر ذهنی آماده باشید، هر کاری که در حال اجرای کنسرت انجام دهید جزئی از آن قطعه خواهد شد.
چگونه می دانید که به آن مسلط هستید؟ در حالی که قطعه ای جدید را تمرین کرده اید چگونه مطمئن هستید که برای اجرا شرایط مناسبی دارید؟
مسئله رازگونه نیست، وقتی از زمانی که 5 یا 6 ساله هستید اجرای قطعه ای برای کنسرت را یاد می گیرید، در آینده برایتان بسیار راحت تر می شود. قطعاتی هستند که من در حال حاضر مشغول یادگیری شان هستم. تفاوت آن به دلیل سطح موسیقیایی آن است به نسبت آن که در سن 6 سالگی مینواختم، فکر می کنم شاید هم یک مقدار عمیق تر باشد، من بیشتر به موسیقی فکر می کنم، اما به هر حال با گذشته تفاوت دارد. من خودم را با چیزی که یک کنسرتوی خسته کننده می نامم، مشغول می کنم، یک مندلسون یا بروخ یا چایکوفسکی ...
حقیقتا این کار را در حال خواب نیز می توانید انجام دهید، وقتی یک بار آنها را بنوازید و دقیق باشد، آن را به درستی درک می کنید و آغاز به نواختن آن می کنید، خیلی تسلی بخش است. اما بعضی از قطعات مانند سیبلیوس قطعا آنگونه نیست، یکی از سخت ترین اجراهای کنسرتو برای ویولون است و شما باید 110 درصد برای هر شب اجرا، روی آن انرژی بگذارید!
من تصور می کنم که وقتی شما یک قطعه یا یک سونات را می آموزید باید یک راهی برایتان باشد که برایتان ساده است، اما برای شخصی با مهارت دست معمولی سخت خواهد بود. چگونه می دانید که به اندازه کافی تسلط دارید؟ آشکار است که حتما باید قبل از آن چند باری تمرین داشته باشید...
مسلم است که اول باید بنوازیدش، اما خودتان حس می کنید، در وجودتان. زمانی که چیزی آنطور که شما دوست دارید پیش نمی رود، دریافته ام که بسیار موثرتر خواهد بود اگر آن را برای مدتی کنار بگذارید و کار دیگری انجام دهید و زمانی بعد دوباره به سراغ آن بروید، چون زمانی که مغز شما قفل می کند و شما تسلیم می شوید، دیگر نتیجه نخواهد داد یعنی وقتی طرز فکر شما در این حالت باشد.
بنابراین معمولا از انجام آن دست می کشم، اشکالی ندارد، می توانم فردا یا هفته بعد دوباره آن را انجام دهم یا کلا برای مدتی کنارش بگذارم تا وقتی که کاملا نتیجه گذشته برایم حل شده است و فراموش کرده ام... شما اگر به آن برگردید بیشتر از آنچه فکر میکنید آن قطعه به تدریج به شما بازمی گردد.
آیا هدفی دارید زمانی که می گوئید "من واقعا این را بلدم؟"
فکر می کنم که این تدریجی است، تاثیر دارد، زمانی که فکر می کنید قطعه ای را به خوبی بلدید. من با این مسئله بسیار زیاد برخورد کرده ام، زمانی که یک قطعه را چندین بار می نوازید، با خود می اندیشید "آره، بلدم، من می توانم و حتی می توانم هفته دیگر برای ضبط بروم." پس شما همان قطعه را می نوازید با ارکستری دیگر یا رهبری متفاوت که او همه چیز را تغییر می دهد و شما مجبور هستید که از ابتدا شروع کنید و فکر می کنید که، "من چی فکر می کردم؟"
منظورم این است، زمانی که 11 یا 12 ساله بودم، ضبط هایی داشتم که بسیار از آنها راضی بوده ام و درست روز بعد از آن، زمانی که ضبط انجام می شد، آرزو می کردم که می توانستم به استودیو باز گردم و دوباره آن را بنوازم زیرا می دانستم که بهتر خواهد بود، یعنی برای همین است که شما چند بار کار ضبط را تکرار می کنید. من فقط 17 سال دارم و زمان بسیار زیاد، پس می توانم سرعت خودم را تنظیم کنم و یک رپرتوار را همین الان به آسانی اجرا کنم.
منبع:گفتگوی هارمونیک
قسمت دوم مصاحبه با سارا چانگ
در واقع در هنگام تمرین چه کار می کنید؟ گام میزنید؟
روش تمرینم در طی سالها تغییر کرده است. فکر می کنم در حال حاضر بیشتر از قبل توجه ام روی پایه است، البته هیچ گاه هم آن اصول پایه ای را نادیده نگرفتم. اینگونه به من درس داده شد که هیچ وقت فرم اولیه، تمرینهای ویبره، تمرین گام و آرپژ و درسهایم را از یاد نبرم، همچنان به انجامشان ادامه می دهم، به خصوص در حال حاضر، این روزها وقتی شما تک نوازی بعد از تک نوازی و گروه نوازی بعد از گروه نوازی را دارید، احتیاج زیادی به دقیق شدن در اصول پایه ای خودتان پیدا می کنید، بنابراین سعی می کنم که این تمرینها را حداقل 1 یا 2 ساعت در هر روز انجام بدهم.
این کار به من اطمینان میدهد، منظورم این است که ممکن است بتوانم بدون انجام این تمرینها هم برای یک سالی ادامه بدهم و دستهایم هم احتمالا هنوز مرا یاری دهند، اما موضوع این است که وقتی به 40 یا 50 سالگش می رسم... نمی خواهم آن زمان ریسک کنم.
بنابراین ترجیح میدهم که در این دوره به انجام اصول اولیه ادامه بدهم و اطمینان حاصل کنم از اینکه پایه ام به خوبی بنیان شود و بدانم که دقیقا چه کار می کنم، اما من خودم را مجبور به انجام هر کاری نمی کنم، بدون هیچ زور و فشار.
نمی خواهم درباره آن موضوعات نگران باشم، فقط تلاش می کنم که مطمئن باشم که کاملا با آرامش هستم و کارها را به روش مناسبشان انجام می دهم و خوش خواهم بود. منظورم این است که گامها، احمقانه است که اجرا شود، اما گامها فوق العاده هستند!
شما گاهی ساعتها وقت صرف آنها می کنید و از خودتان عصبانی می شوید که چرا نمی توانید آن را صحیح بنوازید، اما این سخت ترین کار دنیا است، نواختن عالی یک گام چیزی است که من به آن فکر می کنم. فکر می کنم تک نوازی و نواختن آن با مهارت تمام و اجرایی رعد آسا فوق العاده اس؛ روشی جالب است و به عنوان یک نوازنده جوان، این مهارت طبیعتا به دست می آید، اما من معتقد هستم که نواختن گامهای بسیار ساده، گام در آثار موتسارت، بتهوون یا باخ، از سخت ترین کارها است، به دلیل سادگی ای که در آن آثار وجود دارد و بازگشت به شیوه باروک و اجرای آن گامها و نواختن پشت هم سری نت ها به سبکی که آنها می نواختند، نیرو، اندیشه و تلاش فوق العاده زیادی برای انجام آن لازم است.
آیا میتوانید این کار را بدون فکر و بی توجه انجام دهید؟ می توانید تمرین کنید در حال خواندن کتاب و یا تماشای تلویزیون بدون صدا، فکر می کنم که تک نوازی را نتوانید اینگونه تمرین کنید؟ یا می توانید؟
البته، بله میشود. فکر می کنم چیزی به عنوان حافظه ورزیده وجود دارد، منظورم این است که زمانهایی وجود دارد که هنگام تمرین گامها، تلویزیون را روشن می کنم که احتمالا نباید این کار را انجام بدم، یا حتی در هنگام تمرین برای کنسرت! اجراهای معمول مثل قطعه های موسیقی برای اجرا در کنسرت... با صدای کم تلویزیون البته! زیرا نمی شود هر دو را در یک زمان انجام داد و خوب هم نیست اصلا، اما امکان پذیر است.
گاهی اوقات در واقع همین کار را انجام می دهم، فکر می کنم که حتی کمک می کند! زیرا زمانی که به روی صحنه می روید این طور نیست که همه چیز عالی پیش برود، منظورم این است که من کنسرتهایی داده ام که با زلزله و زنگ خطر آتش سوزی و یا شلوغی تماشاچیها به هم می ریختند مثلا شخصی دچار حمله قلبی شده و زمانی که تمام اینها در حال وقوع هستند به نواختن خود بدون هیچ گونه مکثی ادامه دادم و زمانی که چشمهایم را باز کردم شخصی را در مقابل خود میدیدم یا چیزی می شنیدم و یا مشکلی موجود بود... شما باید بتوانید به نواختن ادامه دهید. تاکید من این است که شما باید قادر باشید که هر آنچه را که تمرین و آماده کرده اید تقریبا بدون نیاز به فکر بنوازید.
اما به هر حال فکر می کنم اگر واقعا می خواهید تمرین کنید و روی آن زمان و انرژی بگذارید در این صورت باید واقعا به اتاق تمرین بروید و آغاز به تمرین کنید و واقعا نباید به اطراف هیچ توجهی داشته باشید، حتی اگر این زمان برای 2 تا 3 ساعت هم نباشد، حتی اگر برای نیم ساعت باشد، شما واقعا باید تمرین کنید و از وقتتان خوب بهره ببرید.
پیشنهاد شما نیاز به نوعی خود هدایتی اتوماتیک است؟
شما روی صحنه می روید و واقع بینانه همه چیز باید درست پیش برود بی هیچ اهمیت به اینکه چه اتفاقی در اطراف شما در حال وقوع است، شما باید قادر به نواختن باشید و آن را صحیح و خوب انجام دهید. انگیزه ای در شما به وجود می آید در لحظه ای که قدم به روی سن می گذارید، چیزیست که نمی توانید با کلمات توصیفش کنید.
زیبایی موجود در کنسرت زنده جانش را از حاضرین میگیرد و به خودشان بر می گرداند. دلیل حس کردن خود مثل یک رهبر خودکار این است که گاهی وقتی روی سن می روید 100 در صد تمرکز و حضور فکری ندارید، گاه شما در سفر بوده اید و تازه از هواپیما پیاده شده اید و بسیار خسته از سفرید یا با کسی دعوایتان شده.
منظورم این است که این زندگی است و شما باید در آن شرایط در مقابل 3000 نفر حاضر شوید و سعی خود را به هر حال برای ایفای بهترین اجرا داشته باشید و آن افراد هیچ اطلاعی ندارند از اینکه چه اتفاقی در طول روز برای شما افتاده است. بنابر این از تمام آن اتفاقات بیرون می آیید و تمام سعی خود را به بهترین وجه می کنید به امید موفقیت و معمولا اگر به اندازه کافی توانمند باشید و خودتان را آماده کرده باشید، معمولا نتیجه می گیرید.
حجم زیاد اجرا و بودن روی سن به عنوان نوازنده، همه مشغولیات فکری و ذهنی است. مقدار زیادی از آن در مغز ما وجود دارد، بدین معنا که شما می توانید تمام تمارینی را که می خواهید و احتیاج دارید انجام دهید، اما اگر با تفکر همراه نباشد سرانجامی نخواهد داشت. والدین من سعی می کنند همیشه به من بگویند: "تو بهترینی، تو می توانی" حتی زمانی که تنها دو روز مانده تا خودم را برای کنسرتی آماده کنم، آنها می گویند: "تو اینها را زمانی که 6 ساله بودی یادگرفتی، همه را بلدی، نگران نباش" و اگر این حرفها را کسی که شما به او اعتماد دارید، 2 ثانیه قبل از اینکه روی سن بروید بزند، به شما اعتماد به نفس فراوان و شوق فوق العاده ای می دهد، شب شما را رونق می بخشد و شما موفق خواهید بود و این زیبا است.
تصور کنید اگر این آماده سازی و قوت قلب را نداشتید، فقط با تکیه به حس خودتان به روی سن بروید، چه؟
{با خنده}، شاید بازهم بتوانم از پس کار بر بیاییم، شاید، اما می دانم که موسیقیدانانی که من با آنها کار می کنم، یا رئیس گروه و مسئول ضبط مسلما متوجه خواهند شد!
منبع:گفتگوی هارمونیک
افق روشن
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کم ترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف،زندگی است
تا من به خاطر آخرین شعر جست و جوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانه ای است
تا کم ترین سرود،بوسه باشد.
روزی که تو بیایی،برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر های مان دانه بریزم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
احمد شاملو
قسمت اول مصاحبه سارا چانگ
متنی که پیش رو دارید، مصاحبه زنده ای است با سارا چانگ در مرکز لینکو که توسط کورت ماسور در سوم مارچ 1998 انجام شده است:
اولین باری که آغاز به تمرین کردید کی بود؟
4 ساله بودم زمانی که شروع به نواختن ویولون کردم و اولین کنسرت عمومیم در سن 5 سالگی بود. من نواختن پیانو را در سن 3 سالگی آغاز کردم. مادرم مرا به راه موسیقی آورد. در واقع زمان فوق العاده ای را با نواختن پیانو گذراندم و تا سن 10 یا 11 سالگی به آن ادامه دادم. پس از آن ویلون به چیزی اجتناب ناپذیر مبدل شد، بنابراین شروع به تمرکز بیشتر روی ویولن کردم و در آن مدت، زیاد در سفر بودم.
چرا مسافرت می کردید؟
به این دلیل که اولین اجرایم را در سن 8 سالگی با ارکستر در نیویورک داشتم.
پس از آن، همه چیز به طور آهسته در حال وقوع بود و من آغاز به سفر و ضبط دیوانه وار نواخته هایم کردم و آنطور که دوست داشتم زندگی می کردم.
همچنان هم این روش برایم هیجان انگیز است چون عاشق این کارم و هنوز هم به مقدار زیادی کارهایم را ضبط می کنم.
ضبط کردن کاریست که حقیقتا از انجامش لذت می برم. البته که کاملا مثل یک اجرای زنده نیست. منظورم این است که چیزی ویژه در ارتباط با تماشاچی و فضایی کاملا زنده وجود دارد که قابل دوباره سازی نیست، اما به هر حال ضبط نواخته هایم کاری است که عاشقش هستم.
وقتی شروع به نواختن پیانو کردید آیا هر روز تمرین می کردید؟
من سعی کردم که پیانو را هر روز تمرین کنم حتی زمانی که 3 ساله بودم. اما زمان زیادی نمی شد، شاید 20 یا 30 دقیقه در روز. اما حتی حالا وقتی ویولن می نوازم یا تازه از یک مسافرت طولانی به خانه بر می گردم و بسیار خسته ام و خیلی دلم می خواهد با دوستانم بیرون بروم و تفریح کنم، در این زمان ویولن را تنها می گذارم. شاید تمرین چند گام، 20 تا 30 دقیقه تمرین هر روز فقط برای اطمینان از اینکه دستهایم خشک نشوند. اما دوست ندارم که بیشتر از 2 یا 3 روز از ویولن دور باشم.
وقتی شروع به نواختن ویولن کردید، آیا مثل حالا که هر روز و واقعا سخت تمرین می کنید در ابتدا هم به همین میزان تمرین می کردید؟
نه، نه مثل الان. وقتی 4 ساله بودم شروع کردم و در واقع روزی 15 تا 30 دقیقه تمرین می کردم، مقدار کمی بود. من به عنوان محصل به جولیارد آمدم وقتی 6 سال داشتم، حتی آن موقع بیشتر برایم حکم تفریح را داشت. به زمانی که 8 یا 9 ساله بودم فکر می کنم، در آن زمان شاید روزی 2 تا 3 ساعت تمرین می کردم، البته که این حالت از هم پاشید زیرا شما نمی توانید زمان زیادی تمرکز کنید وقتی تنها 8 یا 9 سال دارید.
اما این روزها سعی می کنم حدودا 4 ساعت در روز تمرین کنم، اگر بتوانم این زمان وقت بگذارم و این البته بعد از مدرسه و صحبت کردن تلفنی با دوستانم و انجام هر کاری که مختص یک نوجوان است خواهد بود. اما سعی می کنم این زمان برای تمرین را فراهم کنم، مخصوصا وقتی که خانه هستم، چون در خانه تمرین موسیقی کاری است که از انجامش بیشترین احساس راحتی را می کنم.
منبع: گفتگوی هارمونیک
پ.ن:دیروز یعنی ۶ دی،وبلاگ دوست خوبم،وبلاگ "چهره به چهره " دو ساله شد...
"ن.ر" عزیزم بهت تبریک میگم...
...
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت؟
ولي بسيار مشتاقم ، كه از خاك گلويم سوتكي سازد ،
گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش
و او يكريز و پي در پي ،
دم خويش را بر گلويم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ،
بدين ساده بشكند در من ،
سكوت مرگ بارم را...
"دکتر علی شریعتی"
باز هم تولد...
امروز تولد نوازنده مورد علاقه من " جاشوا بل " هست و فردا هم تولد "بهترین
دوستم"...
برای هر دو نفرشون آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت دارم...
پ.ن۱:جاشوا بل عزیز امروز وارد ۴۰ سالگی شد...
پ.ن۲: Joshua Bell.com
ویولنسل
شناخت مقدماتی ویولنسل
ویولنسل (Violoncello) که معمولا در زبان انگلیسی به اختصار چلو (Cello) و در حالت جمع چلی (Celli) نامیده می شود از خانواده سازهای زهی آرشه ای است. بکارگیری این ساز در تک نوازی، در گروه موسیقی مجلسی و همچنین در بخش زهی های یک ارکستر متداول است.

واژه cello، خلاصه شده ی واژه ی ایتالیایی violoncello، به معنی ویولن کوچک است. علت این نامگذاری را باید در دوران رنسانس و باروک جستجو کرد.
خانواده ی ویول، گروه سازهای آرشه ای بود که در آن دوران به جای خانواده ویولن امروزی رواج داشت. ششمین عضو این خانواده در محدوده صدایی کنترباس، violone نامیده می شد که سازی شبیه به کنترباس امروزی بود. منظور از ویولن چلو، سازی کوچکتر از ویولنِ خانواده ویول است.
ویولن چلو یا به تلفظ فرانسوی آن ویولنسل بسیار با موسیقی غربی آمیخته شده است و آنرا سازی با نزدیکترین صدادهی به صدای انسان توصیف کرده اند. این ساز عضو ثابت ارکستر استاندارد و بخش باس کوارتت زهی است و همچنین در بیشتر آنسامبل های دیگر نیز حضور دارد. کنسرتوها و سونات های فراوان برای ویولنسل نوشته شده است.
هرچند این ساز در موسیقی مردم پسند کم کاربرد تر است، اما در برخی از ضبط های موسیقی پاپ و راک وارد ترکیب قطعه می شود. بتازگی ویولنسل در خیلی از اجراهای هیپ هاپ و R & B خودنمایی می کند. از آن جمله می توان به اجراهای خوانندگانی چون Rihanna و Ne-Yo در مسابقه جوایز موسیقی آمریکا اشاره کرد.
سوییت های سلوی باخ برای ویولنسل در زمره ی مشهورترین آثار دوره ی باروک هستند که برای این ساز نوشته شده است. دو کنسرتو در دو ماژور و ر ماژور اثر هایدن از آثار برجسته دوره ی کلاسیک برای این ساز به شمار می آیند.
همچنین می توان به پنج سونات برای ویولنسل و پیانو اثر بتهوون اشاره کرد که سه دوره مهم در تکامل آهنگ سازی او را پوشش می دهد. رپرتوار دوره رمانتیک، کنسرتو از روبرت شومان در لا مینور، کنسرتوی آنتونین دورژاک و دو سونات از برامس را شامل می شود. در دوره ی آغازین سده ی بیستم، کنسرتو در می مینور از الگار و سونات های سلو برای ویولنسل از زولتان کودای (اپوس 8) و پل هیندمیث (اپوس 25) برجسته هستند.
انعطاف پذیری این ساز در اجرا، آن را به ساز محبوب آهنگسازان نیمه دوم سده ی بیستم بدل کرد و این محبوبیت به سبب تمرکز سولیست هایی همچون زیگفرید پالم و مستیسلاو روستروپوویچ که با تمرکز بر روی موسیقی معاصر به یاری این آهنگسازان آمده بودند افزایش می یافت.
منبع:گفتگوي هارمونيك
نت هاي خط خطي يك ساله شد...
پارسال توی همين روزا يكي دوستانم كه خيلي خيلي براش ارزش قائلم و ميتونم بگم كه يكي از بهترين دوستانم هست اين وبلاگ رو ساخت...تا يكي دو ماه هم مسئوليت اين وبلاگ با ايشون بود تا اينكه كم كم من مسئوليت وبلاگ رو به عهده گرفتم و من اين وبلاگ رو به عنوان يك هديه از ايشون به حساب مي آرم...
نت هاي خط خطي يك ساله شد و من در طول اين يك سال، ۱۳۷ پست نوشتم و علاوه بر اون دوستان زيادي هم پيدا كردم كه واقعا به من لطف داشتن از جمله وبلاگ هاي :گرد شهر با چراغ،گل گلدون من،چهره به چهره،گرافيتي،تو مرا باور كن،گيتار كلاسيك،گيتار-ويولن-سنتور،درجه اي ها،پنجره روشن،هوا بس ناجوانمردانه سرد است،نت احساس،نگاه و پلك و اشاره ها و دنيايي ديگر،آراد جون و مامان گلش،استاد دل،ماني بختياري،غروب طلايي،پرچين راز،گلنوش عزيزم و ...
اميدوارم كه در طول اين يك سال تونسته باشم وظيفه ام رو در قبال خوانندگان وبلاگم به خوبي انجام داده باشم...
پ.ن: ضمنا تولد يكي از دوستانم رو بهش تبريك ميگم...

هارپ(چنگ)
این پست رو به درخواست یکی از دوستان (وبلاگ نت احساس ) درمورد ساز هارپ(چنگ) نوشتم.
هارپ نام سازى است كه در ايران به آن چنگ مى گوييم. چنگ يكى از قديمى ترين سازها و متعلق به حدود۱۲۰۰ سال قبل از ميلاد است اولين بار مصرى ها و ايرانى ها و ديگر ملل متمدن دنيا آن را مورد استفاده قرار دادند.
ولى بعدها نواختن اين ساز متروك شد تا دوباره در قرن ۱۵ و۱۶ در آلمان استفاده شد. در گذشته، اين ساز، به صورت چنگى قابى بود كه بين قرن هشتم و دهم ميلادى ظاهر شد و تا اواسط قرن پانزدهم ميلادى به وسيله نوازندگان دوره گرد در تمام اروپا مورد استفاده قرار مى گرفت.
در قرن ۱۸ ميلادى هوخ بروكر در باوير به فكر تكميل و از بين بردن نقص هاى هارپ افتاد. او چند دستگاه هارپ پدال دار را كه وسعت صداى آنها۳ اكتاو بود، ساخت.پس از آن گويفرد، لورت و نادرمان و ديگران تلاش كردند تا ساخته بروكر را كاملتر كنند؛ اما موفقيت چندانى به دست نياوردند، علت آن هم تعداد پدالهاى اين ساز بود كه نواختن آن را براى نوازندگان دشوار مى كرد. بنابراين گوزينو در سال ۱۷۸۲ براى اين كه تعداد پدال ها را كم كند، پدال دو تايى را طراحى كرد اما اجل مهلتش نداد. در سال ۱۸۱۱ سباستيان ارارد موسيقيدان فرانسوى اختراع هارپ هوخ بروكر را تكميل كرد و به شكلى ساخت كه نمونه آن امروز همه جا متداول است و «تن» منحصر به فردى دارد.ارارد ساخته خود را با پدال هاى دوبله اولين بار در لندن به معرض نمايش گذاشت كه مورد اقبال و تشويق مردم قرار گرفت.او پس از اين موفقيت به پاريس بازگشت و شروع به ساختن هارپهاى جديدى كرد.اما با محدود بودن تعداد آنها قيمت اين ساز به قدرى زياد شد كه فقط توانگران مى توانستند آن را بخرند آن هم نه براى نواختن بلكه براى زينت سالنها و به همين علت تا سالهاى نخستين قرن بيستم مردم تصور مى كردند كه هارپ، سازى تجملى است.از سال ۱۹۱۰ به بعد، مردم بتدريج براى نواختن و ياد گرفتن هارپ عشق و علاقه پيدا كردند و اكنون در تمام كنسرواتوارهاى بزرگ دنيا كلاس هارپ وجود دارد و شاگردان زيادى مشغول فرا گرفتن اين ساز هستند.چنگ، امروزه يك ساز دائمى اركسترهاى سمفونيك و اپرايى است و بعضى مواقع در گروههاى مجلسى بسيار كارآمد است.
اغلب اشخاص گمان مى كنند كه هارپ را مثل ويولون پيزيكاتو مى نوازند در صورتى كه بايد براى نواختن آن انگشت را فشار داد و بعد آن را رها كرد و تمام شيرينى لحن هارپ مربوط به همين قسمت است.
تكنيك هارپ بسيار سريع است ولى تا نوازنده طرز فشار انگشتها را ياد نگيرد نبايد بيهوده براى تكنيك بكوشد. چنگ، سازى با وسعت صداى شش و نيم اكتاو است كه معمولا۴۶ سيم و هفت پدال دوبله داردو مثل گام دياتونيك پيانو كوك مى شود، كه به وسيله همين پدال ها مى توان گامها را عوض كرد.قدرت كششى اين ساز ۷/۱ مترى، كه به وسيله زه ها بر روى قاب چنگ دوكاره يا كنسرتى اعمال مى شود تا۶۸۰ كيلوگرم است.
منبع: Arab Newspaper
به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.